خدای تو کجاست
آنگاه که تنها می مانی
و خورشید طلوعش را از تو دریغ می دارد
خدای تو کجاست تا خورشید را به نام تو کند
آنگاه که پر از غم
در گوشه ای ماتم زده می نشینی
خدای تو کجاست تا غمت را بهانه ی شادی کند
آنگاه که دریا موجش را به ساحل وجودت نمی کوبد
خدای تو کجاست تا ساحلت را موج موج نمور کند
و آنگاه که عشق تو را بر سر بازارچه ی زندگی به تاراج می برند
خدای تو کجاست تا عشق را از او گدایی کنی
آیا تو،
همان پرتو خورشیدی نیستی که می خواست رها باشد
و خود بدرخشد
و تو همان درخششی نبودی
که بی درنگ به تاریکی شتافت
به امید نابودی آن
اما دریغ که ندانستی
که ساکنان این کره ی خاکی
عشقت را و پرتوت را می دزدند
اگر
با او نباشی
و دریغ که ندانستی
رهاییت بدین معنا که می گویی
عین اسارت و وابستگی است
و ندانستی که وابستگی ات
بدین معنا که می گویم
عین رهایی است
و تو
خداییت را بر سر کدامین بهانه
و یا کدامین شادی و کدامین ماتم ترک کردی
کاینچنین درمانده ی خداداده ها شدی
درنگی کن !
خورشید هنوز هم
هر روز صبح
در انتظار تو می نشیند
شاید
چشم ِ انتظارش
به آمدنت روشن شود.- ۹۴/۰۷/۰۲