آنجا روم که آرامم آنجاست
آنجا روم که آرامم آنجاست
زندگی به دلم نمی چسبد
آری . دیر زمانی است که زندگی به دلم نمی چسبد
و آنچه می کنم گویی همه به هیچ میرود
فاصله ها چه بسیار شده است
و خودم را جا مانده، چه دور می بینم
احساسم را دوست ندارم
نگاهم را، کلامم را، بودنم را
و حتی نفس کشیدنم را
به نگاه دیگری چه الواح تقدیرآمیز
و در نگاه خویش چه پوچ، زندگی بی حاصل
نمی دانم . شاید تمام لوحها برای چشم های آنها بود
و نه نیاز دل خویش
خود به سویی میروم که دلم به راه دگر است
و دل به سویی میرود که نمیشناسمش
دیگر چیزی برایم نمانده است تا بدان دل بندم
و نه چیزی که دل به آن آرام گیرد
خود اینجایم و آرامم جای دگر
مرا بیآرام چه کار است در این بیراهه
امشب برآن شدم تا فردا به آرام خویش سربسپارم
و آنجا روم که آرامم آنجاست.
اگر بر بیآرامی من سهمی بود
ایمان دارم که در این سالهای مدید بیآرامی سهمش ادا گشت
و کنون سهم آرام من است.
من فردا آرام خواهم گرفت
و به سوی خویش بازخواهم گشت
و خود خواهم شد
خودی که حسرت آنرا دیگر به دل نخواهم چشاند.
و تو ای دل!
شاد باش بر این نوید که فردا با من خواهی بود
و نه با دیگری من.- ۹۴/۰۷/۱۱