خورشید زندگیت را فراموش نکن
قطره ای بودم سرگشته سرای زمین نام.
از جنس آب اما سرگردان به خاک.
و چه ژرف فاصله ی ما.
مدهوش آن بودم که چنین در تضاد چرا؟
و در این اندیشه سرگردان،
ابر را با خود دیدم.
یک حس مشترک،
گویی مرا به سوی خود می خواند.
خواستم با او باشم.
در کنارش.
همراه با حسی مشترک.
من تنها نبودم،
قطره های دگری نیز چون من سرگردان حس گم کرده ی خویش.
یک روز عصر خواستن خود را به هم نشاندیم
و طاقت ماندن را از خود دریغ دانستیم
و راهی شدیم چون دگر، ماندن را بر آرزویمان حرام نامیدیم.
بر هم غلطیدیم،
کوچه به کوچه به جوی آب،
جاده به جاده به رودخانه،
شهر به شهر به رود،
و سرزمین به سرزمین،
تا به منزلگه سرگردانیمان،
دریا پیوستیم.
برخی به دریا قانع.
برخی به چاله های رودخانه.
اما من، حس پرواز نمرد.
دریا مرا به خورشید آشنا کرد.
چه حرف های ناگفته بین ما که نرفت.
آنچنان دوستیمان در هم رفت که خورشید مرا از خود خواست
و من او را از خود.
آنجا بود که من در حرارت خواستنمان پرواز را تجربه کردم.
اما من هرگز به خورشید نرسیدم
و ابری شدم رهاتر از خورشید.
چون برکتی بر خاک
در گامی چون باران.
چون سایه ای بر سر
در گامی میان آسمان سوزان.
چون ....
خورشید تنها بهانه ی پرواز بود و من
هرگز بهانه ی پروازم را فراموش نخواهم کرد
خورشید هر چند آرام من نبود
اما من در دوستی خورشید آرام یافتم
و تو ای خورشید زندگانیم،
آرامم،
تو را دوست می دارم.
- ۹۴/۰۷/۱۱