صاحبدل بمان
این روز ها چه قدر فاصله ها بی معنی شده است
و چه قدر ثانیه هامان به سرور و شادیست
چنان می گذرد که تمام روزهای با هم بودن را،کنون
ثانیه ای بیش نمی بینم.
هرگز این همه زیبایی را با هم یکجا ندیده بودم
چه در آن دم که چشم را به خواب می نشاندم
تا درخشش پیام آور یک فرصت فردانام را بر او بنشانم
و چه آن لحظه که گرمای نگاه خیره ی تو
از پشت پلک های بسته ام مرا بیدار می کرد.
صبحم را که چشم می گشودم ،
دوباره اقبال دیدن تو را جشن می گرفتم
و این تو بودی
اولین لبخند زیبایی که در چشمان من می درخشید
و تو همیشه اولین کسی بودی
که درود صبحم را پاسخ می دادی.
درود من بر تو
درود ای آرامم، درود
درود ای مهربانم، درود
درود به تو که هر روز عشق مرا به گرمای وجودت به آتش می کشی
و من چه شعله ورم تا آن دم خفته ی شبهای تاریک
که به خنکای نسیم صبا می اندیشد
این روزها گرمای با تو بودن چه داغ است
و بزم من و تو این روزها چه براه.
تردید مرا به خاطر داری؟
آن زمان که با سرانگشتان خود درب قلبم را آهسته می کوبیدی؟
آرامم
امروز نه تنها تردیدی بر من نیست
آنقدر امن من گشته ای که شش دانگ قلبم را به نام تو کرده ام.
صاحبدل امروز من
این ویرانه دیروز از آن تو.
هر آنکه را که خود خواهی، بدان راه بخش
و بر هر آنکه از جنس تو و قلب من نیست
درب بند
تا تو را همیشه صاحبدل خویش بینم
تنها تو را و هر آنکه را که از جنس ماست.
آرامم،
دیر زمانیست که این جمله در گلو مانده است
و کنون می خواهم به فریادش بنشانم:
آرامم، به خانه خود(قلبم) خوش آمدی.
- ۹۴/۰۷/۱۱