گدوک

گدوک به معنی جایی در کوه که برف زیادی می بارد و رفت و آمد مشکل است . عین زندگی ;

گدوک

گدوک به معنی جایی در کوه که برف زیادی می بارد و رفت و آمد مشکل است . عین زندگی ;

۱۱
مهر

و تو ای عزیز

 در پیچ و خم بودنت

چگونه می اندیشی

که هر روز مرا

از کرده ات بیشتر واهمه است.

و من چگونه می توانم گمراهی تو را نادیده بگیرم

در حالی که آرزوی پرواز تو را همیشه در سر می پرورانم.

 

با من بگو چرا چشم هایت را فراموش کرده ای

و چرا لذت بودنت را از خاطر برده ای

در حالی که خوشبختی

همانجایی است که پلیدی را ازآن زاییدی.

 

تو از بدی گفتی

واز خوبی چرا حرفی به میان نیاوردی

که در زیر زبان تو چه انتظار دیرینی را می کشید

تا لحظه ای ، حتی به اندازه درنگی او را نیز به زندگیت بیافرینی

اما چرا ...

نمی دانم.

 

به تو می اندیشم تا آن زمان که دلم آرام گیرد

و تو نیز از گم کرده ی خود  خبری بیاوری

و آرام خود را دوباره بازیابی

 

مرا نیز خبر کن

اگر که آرام خود را به خاطر آوردی

و خواستی آرام بگیری.

 

که من چشم به راه پرواز توام

در آسمان آرام آبیت.
  • سمیرا ملک پور
۱۱
مهر

یادت می آید آن دیروز را

که سرگشته ی سرایت بودم

اما چه گم بودم

در بیراهه های رنگارنگ زمانه

دلم همواره به دنبال چیزی بود

و من در تخیل خویش به پیدا کردنش در این مدهوش سرای زندگی

اما نه پیدایش کردم

 و نه خود پیدا شدم

و آنجا بود که خواستم پیدا باشم

و راه زندگیم را از بیراهه ها بگسلم

یادت می آید

با تو درد دل ها  کردم

حرف های ناگفته بر زبان آوردم

با تو گفتم که حیران چیزی هستم

که آرام را از دیرباز با خود برده است

یادت می آید

گفتم دیگر بی آرام خویش نخواهم ماند

و با تو از خورشید گفتم

از ابر شدنم

و داستان عشق دیرینم

تمام زندگیم را برایت به کف نهادم

تا به من بگویی که چرا کنون چنینم که خود نمی خواهم

و کدامین ثانیه سرآغاز حیرانی من بود.

با تو گفتم ازآرزوهایم

از خواستن ها و حتی نخواستن هایم

و همه آنچه که  لذت بودنم را از من می دزدید

یادت می آید ؟!

گفتم کوله باری دارم

پر از آرزوی وصال تو

اما خود هنوز کودک این صراط حیرانیم

یادت می آید گفتم، صبور باش تا بیایم

و به انتظارم بنشین تا خود بپرورم

و دوباره ابراهیمت را در خویش بسازم

و من چه خوب به خاطر دارم

که با من از وفاداریت گفتی

از همراهی جاودانیت

 و از هدیه های بی دریغت

همه ی اینها را گفتم تا بگویم

امروز نامه ات به دستم رسید

همه ی حرف هایم

و امیدهایت که به من می دادی

دوباره با گشودن نامه تو زنده شد

و من اکنون چه آرامم

وقتی نامه تو را می خوانم

و یا بهتر بگویم،

 تو نامه ات را برایم می خوانی

هنوز گرمای صدایت در وجودم شادی آفرینی می کند

و من دوباره تجربه ی یک آرام جدید را به زندگیم راه خواهم داد

وقتی نامه تو را می خوانم

خود را کودکی می بینم

که همه ی حرفای شیرینت را می بلعد

و من چه در پروازم در پی باور امیدهای تو

نامه ات نه تنها یعنی پابه پا با من می آیی

نه تنها یعنی انتظار آمدنم را می کشی

نه تنها یعنی بودنم را و عشقم را باور داری

و مرا برای خود می خواهی

یعنی پیروزی من در گام دیروزم

 به امروزی که فاصله ام را به تو نزدیک تر می بینم

نامه هایت را می خواهم به قاب بنشانم

تا یادم بماند که گام هایم را به عقب بر ندارم

و یک بار دیگر

تو را قسم می دهم به تمام دردودل های شبانه

قسم میدهم به تمام رازهای زندگی مآبانه

قسم میدهم به تمام...

ناگفته بهتر از شنیدن نامحرمان زمانه

تو را قسم می دهم

نامه هایت را از من دریغ مدار

و شادباش گام های به سوی تو برداشته را 

که امروز به تاول خویش می بالد و می نازد

بگذار بار دیگر عشقم را به تو فاش گویم

و فریاد هر روز درونم را بر ملا سازم

که: دوستت دارم

 و چشم براه نامه ی دیگرت می مانم

که وصال من

به نامه های نا منتهای توست.
  • سمیرا ملک پور
۱۱
مهر

هر روز که می گذرد

بیشتر بر این می شوم که به تو رسیدن

نه یک خیال

نه یک رویا

 و نه یک آرزوست

و من مسافر آن راهیم که انتهایش گر چه بی مثال است و

وصالش گر چه تمنای یک عمر

اما ای جان!

امروز با تو می گویم

تا تصور نکنی فردا

 آن هم در این فرداهای خاکی

 به آرامت خواهی رسید

که فردای ما چه زود می گذرد

با تو می گویم نه از برای به نیستی کشاندن عمرت

هرگز

زیرا او به انتظار تو خواهد نشست

تا آخرین لحظه های عمر تو حتی اگر به نوح بیانجامد

و هر شب دوباره با قایم باشک بازی کودک دلت

جانی برای فردا به جا می گذارد

تا فردا چشم بگشایی و دوباره به آرامت بیاندیشی

با تو می گویم

نه از برای به تردید نشاندنت

نه از برای راه به نیمه رها کردنت

با تو میگویم

تا کوله بار خود را کامل کنی

و حتی از سنگریزه های راه چشم نپوشی

با تو می گویم تا هشیاری عشقت را به سادگی نرانی

و آرام هر دیروزت را در امروزت به اتمام نرسانی

و شب بی قرار و بی آرام

تا صبح بیدار نمانی

با تو می گویم

تا اگر چه سفرت از سال ها به در رود و

هر روز بی تاب ترت  کند

صبور باشی

و یادت باشد که در نقطه وصال این راه بی انتها ثانیه ای بیش نخواهد بود

اما ثانیه های پیش از آرام را طاقت اندک است

و توشه تو آیا بر طاقتت فزون است؟

یادمان باشد!

یادمان باشد

از کوله بار خود صبر را جا نگذاریم

و یقین را در زیر سنگلاخ های جاده ی زندگی ذره ذره نساییم

یادمان باشد

ریگ ها را جدی بگیریم

و چاله ها را باور کنیم

یادمان باشد

اگر قدم به جاده ای نهادی

که نه سنگریزه ای برای صبر و یقین تو داشت

و نه چاله ای برای زانوهای خسته پرامیدت

راه را به اشتباه رفته ای

و آنجا آرام خود را هرگز نخواهی یافت

آری

یادمان باشد

آرام ما، تنها در پی ناآرامی امروز ماست

و من لذت آرام خود را امروز به تاراج می برم

تا تو را ای آرام جاودانم

دریابم.
  • سمیرا ملک پور
۱۱
مهر

آنجا که برای نخستین بار  چشم گشودم

و تنها تو را دیدم

آری شاید همانجا بود که قلبم شکل گرفت

در آن سرای ازل چنان شیفته ات شدم

که دیوانه وار عهدی بستم که جهانی نپذیرفت

تا چون تو عاشقی کنم

 و اگر نشد دست کم معشوق تو باشم

و چه ساده انگارانه عشق تو را می خواستم از بر باشم

و تو آنقدر عاشق بودی که خطایم را گوش زد نکردی

نمی دانم

شاید حتی لبخندی در دل به حماقتم نشاندی

آرامم

به انتظارم بنشین

هر چند که در این ره پابه پا می آیم

اما می دانم عشق تو مرا سرانجام پرواز خواهد داد

به انتظارم بنشین

به انتظار پروازم

شاید آنجا که بال گیرم

حوصله ی شور وصال تو در من اندکی  کمتر به سر رود

آرامم

یاریم کن

که چون تو باشم

آنچنان که تو خواهی

می دانم

می دانم

آنقدر بزرگ شده ی کودکی های حماقتم هستم

که بدانم چه دشوار راهی در پیش خواهم

اما بگذار کودک لجباز عشقم آنقدر بزرگ نشود

که عاشقی را بیهوده انگارد

آرامم

دستان کودک قلبم را به تو می سپارم

تا پابه پا به آنجا رسانیش که دل

 هر روز  بی شکیبا، هزار بار بدانجا سرک می کشد

و آتش لجبازی کودکم را چه شیرین هزار باره

به تصنیف سراپرده ی عشق تو به پاکوبی می نشاند

آرامم

به انتظارم بمان

هر چند که شاید دیر بیایم

اما حتما می آیم

می آیم

چون بی تو قرار ماندنم نیست.
  • سمیرا ملک پور
۱۱
مهر

قطره ای بودم سرگشته سرای زمین نام.

از جنس آب اما سرگردان به خاک.

و چه ژرف فاصله ی ما.

مدهوش آن بودم که چنین در تضاد چرا؟

و در این اندیشه سرگردان،

ابر را با خود دیدم.

یک حس مشترک،

گویی مرا به سوی خود می خواند.

خواستم با او باشم.

در کنارش.

همراه با حسی مشترک.

من تنها نبودم،

قطره های دگری نیز چون من سرگردان حس گم کرده ی خویش.

یک روز عصر خواستن خود را به هم نشاندیم

و طاقت ماندن را از خود دریغ دانستیم

و راهی شدیم چون دگر، ماندن را بر آرزویمان حرام نامیدیم.

بر هم غلطیدیم،

کوچه به کوچه به جوی آب،

جاده به جاده به رودخانه،

شهر به شهر به رود،

و سرزمین به سرزمین،

تا به منزلگه سرگردانیمان،

دریا پیوستیم.

برخی به دریا قانع.

برخی به چاله های رودخانه.

اما من، حس پرواز نمرد.

دریا مرا به خورشید آشنا کرد.

چه حرف های ناگفته بین ما که نرفت.

آنچنان دوستیمان در هم رفت که خورشید مرا از خود خواست

و من او را از خود.

آنجا بود که من در حرارت خواستنمان پرواز را تجربه کردم.

اما من هرگز به خورشید نرسیدم

 و ابری شدم رهاتر از خورشید.

چون برکتی بر خاک

در گامی چون باران.

چون سایه ای بر سر

در گامی میان آسمان سوزان.

چون ....

خورشید تنها بهانه ی پرواز بود و من

هرگز بهانه ی پروازم را فراموش نخواهم کرد

خورشید هر چند آرام من نبود 

اما من در دوستی خورشید آرام یافتم

و تو ای خورشید زندگانیم،

آرامم،

 تو را دوست می دارم.

  • سمیرا ملک پور
۱۱
مهر

آنجا روم که آرامم آنجاست

 

زندگی به دلم نمی چسبد

آری . دیر زمانی است که زندگی به دلم نمی چسبد

و آنچه می کنم گویی همه به هیچ می­رود

 

فاصله ها چه بسیار شده است

و خودم را جا مانده، چه دور می بینم

 

احساسم را دوست ندارم

نگاهم را، کلامم را، بودنم را

و حتی نفس کشیدنم را

 

به نگاه دیگری چه الواح تقدیر­آمیز

و در نگاه خویش چه پوچ، زندگی بی حاصل

 

نمی دانم . شاید تمام لوح­ها برای چشم های آنها بود

 و نه نیاز دل خویش

 

خود به سویی می­روم که دلم به راه دگر است

و دل به سویی می­رود که نمی­شناسمش

 

دیگر چیزی برایم نمانده است تا بدان دل بندم

و نه چیزی که دل به آن آرام گیرد

 

خود اینجایم و آرامم جای دگر

مرا بی­آرام چه کار است در این بیراهه

 

امشب برآن شدم تا فردا به آرام خویش سربسپارم

و آنجا روم که آرامم آنجاست.

 

اگر بر بی­آرامی من سهمی بود

ایمان دارم که در این سال­های مدید بی­آرامی سهمش ادا گشت

و کنون سهم آرام من است.

 

من فردا آرام خواهم گرفت

و به سوی خویش بازخواهم گشت

و خود خواهم شد

خودی که حسرت آنرا دیگر به دل نخواهم چشاند.

 

و تو ای دل!

شاد باش بر این نوید که فردا با من خواهی بود

و نه با دیگری من.
  • سمیرا ملک پور
۱۱
مهر

ثانیه ها اضطراب در پی دارند

و هزاران هزار نگاه

در انتظار آمدن لحظه ی آخر

لحظه ی تعیین سرنوشت ما

سرنوشتی که می تواند سیاه یا سپید و حتی شاید رنگی باشد

سرنوشتی که خورشید را به طلوع می کشاند

و یا شاید غروب برایمان بسراید

چشم های مضطرب

تپش های قلب پر از انگیزه و تلاش و امید

و در پشت همه اینها تنها یک ثانیه است که می تواند به من

و همه ی ما کمک زیادی کند

ثانیه ای که بهارها ، گل ها، ابرها و حتی رودها

هرگز از دستش نمی دهندش

پس چرا من و تو بگذاریم ثانیه ها از دست روند

دریاب

دیگر وقت آن رسیده است که

حتی ثانیه ها را دریابیم تا سال ها را در مشت خود بگیریم

باید رفت

باید رفت و تمام احساسات، خاطرات

بهانه ها و همه ی دردها را به

گوشه ای رها کرد و خود عبور کرد

باید به مقصد اندیشید

راه چندان طولانی نیست

مقصد در همین چند فرسخی است

آنجا سرفصل یک عمر است

به مقصد که رسیدیم

زمان بسیار یافت می شود برای پریدن به عمق احساس

به عمق عشق

به عمق خاطرات

و زمان هست تا در دریای با هم بودن شنا کنم

و زمان هست تا درنگی در کنار رود خاطرات زندگی داشته باشیم

آری

به مقصد که رسیدیم

حتما درنگی خواهیم داشت

کنون، وقت بستن توشه است

پس برخیزیم

و یار باد با ما پروردگار توانا
  • سمیرا ملک پور
۰۲
مهر

آنجا که عشق پی در پی به دنبال تو می آید

و ثانیه های زندگیت را با خود اجین می کند

بدان که سرانجام تو را با خود خواهد برد

زیرا عشق تنها برنده ی جاودان زندگی است

و در آن لحظه که قلبت به حس عشق تپید

بدان که دیگر برای خود نخواهی زیست

و دیگر پاهایت بر روی زمین

گام نخواهد برداشت

و از آن لحظه

این قلم عشق است که سرنوشت را برای تو رقم خواهد زد

و تو ای صمیمی

پیش از آنکه عاشق شوی

خوب چشم هایت را بگشای

تا ببینی که قلبت

برای چه خواهد تپید

و آنگاه عاشق شو

تا عشق زندگیت را بسراید

تا تو را از روزمرگیت در آورد

و یخ وجودت را قطره ای کند

که به دریا پیوند خواهد خورد

زیبایی را در زشتی حقیقت خواهد بخشید

و شیرینی را در تلخی

و فریاد را در سکوت

و درمان را در درد

و چه اعجاز می کند حقیقتی که شناخته نشد

و اگر شد

چه شد که به فراموشی رفت

در حالی که عشق

مستحق فراموشی نبود

و چه گستاخانه

به سخره گرفته شد

آنگاه که به ظاهر

به خاطر ماند

فریاد من   برای درک عشق است

اما نه عشق کوچه پس کوچه های شتاب و تردید

نه!

من از عشق شاهراه زندگی سخن می گویم

من از عشق درون سخن می گویم

همان حسی که اکنون بر تو مُهر درنگ زده است

کاش

لحظه ای با خود دیگر تعارف نکنیم

و احساسمان را مقدس بداریم

و چون سلطان عشق

جاودانش گردانیم

 

 

به امید روز قداست عشق.

 

  • سمیرا ملک پور
۰۲
مهر

از پیله ات برون آی و پروانه شو

                      پروانه چشم به راه توست

و بالهای پروانه هنوز،

                     به تو می اندیشند

و بدان پیله ات سهمی از زندگی است

                              و نه تمام آن

کنون که سهمش به سر رسیده

                               از آن برون آی

تا زندگی به جریان خود زیبا بماند

             و تو را در زیبایی خویش شریک گرداند

 

یادمان باشد پیله ها تنها واسطه اند

بین ما و زیبایی

      بین ما و پرواز

             بین ما و تجربه

پیله ات را بشکاف

          تا دنیا را به چشم پروانه نیز دیده باشی.
  • سمیرا ملک پور
۰۲
مهر

رودی شو

روان به سوی آرزوهای دیرینه ات

به سوی بی کرانه ی آب

چون اقیانوس

و از هم اکنون

اقیانوس بودن را تجربه کن

و سنگلاخ های زندگی را یا بگذار و روان شو

یا در انتهای نا پیدای وجودت دفن کن

و برایش مرجان های زیبا بیافرین

اقیانوس شو

چون اقیانوس همه چیز را در خود جای می دهد

بی آنکه سر ریز کند

اقیانوس شو

چون اقیانوس هر روز تمام دردهای خود را به شن های ساحلش می کوبد

و باز می کوبد

                و باز می کوبد

گویی درد خویش را نوایی خوش می نوازد

و یا با ساحل خویش همنوایی دارد

اقیانوس شو

چون اقیانوس درد خویش را به رقص می نشیند

اقیانوس شو

 چون اقیانوس به هیچ کس اجازه نمی دهد پایانی برایش تصور کند

اقیانوس شو

چون اقیانوس ماندنی است

و بمان چون اقیانوس، ماندگار
  • سمیرا ملک پور