دیوانه از قفس پرید.
عاقل هنوز به دنبال دلیل می گردد.
اونچه که مهمتر از همه ی سختی هایی که تو جعبه زندگی منه آدم هاییند که میتونم ازشون انرژی و الهام بگیرم. ادم هایی که هم دلم رو گرم می کنند و هم پشتم.
ممنونم که هستین.
در حعبه زندگی من .... :)
چیزی که هممون باورش کردیم
و حتی یکبار هم از خودمون نپرسیدیم آیا غیر از این هم می تونه باشه یانه
ازدواج موفق و ناموفقه
هممون به سادگی باور کردیم پیوستگی یک پیوند اون رو موفق می سازه و گسستگی اش ناموفق
اما به نظرم ازدواج ها می تونن گسسته شن با این وجود موفقیت آمیز هم باشند و بالعکس
به نظرتون نمیتونه؟ .....
در فیلم" short term 12" قسمتی از فیلم، داستانی تعریف میشه که این داستان اینه: اختاپوس تنهایی در اقیانوس زندگی میکرد. روزی کوسه ای به او نزدیک میشه و میگه: دوست داری با هم دوست شیم؟
اختاپوس خوشحال میشه که قراره دوستی داشته باشه و میگه باشه.
کوسه میگه اما یه شرط دارم.
اختاپوس میگه: چی؟
کوسه میگه: که یکی از بازوهاتو بدی بخورم.
اختاپوس به بازوهاش نگاه میکنه و میگه من که بازو زیاد دارم خب ایرادی نداره، یکیش مال تو.
کوسه بازوی اختاپوس رو خورد و دوستی اونها شروع میشه.اونها خیلی با هم شاد بودن.با سرعت شنا میکردن و خاطره میساختن با هم.به هر دوشون خیلی خوش میگذشت و اختاپوس خیلی خوشحال بود. اما هر وقت که کوسه گرسنه میشد، از اختاپوس میخواست یک بازوی دیگه بهش بده و اختاپوس برای دوستیشون این کار رو میکرد.
تا اینکه یک شب، دیگه بازویی برای اختاپوس باقی نمونده بود و کوسه بهش گفت من گرسنه ام.
اختاپوس گفت اما بازویی نیست. کوسه گفت حالا همه ی خودتو میخوام. و اختاپوس خورده شد!! بعد از اینکه کوسه گرسنگیش رفع شد، یاد خاطراتش با اختاپوس افتاد و دلش تنگ شد. خیلی خیلی دلش تنگ شد، اون یه دوست واقعی بود. کوسه غمگین شد و رفت تا یک دوست دیگه پیدا کنه.
.
.
ما هم بعضی وقتا تو رابطه هامون همین کارو میکنیم. فقط برای اینکه احساس کنیم کسی دوسمون داره. فقط برای اینکه دوست داشتنی دیده شیم. کوسه هایی وارد میشن و اروم اروم قسمت هایی از ادمِ دوست داشتنی درونمون رو سرکوب میکنیم، قطع میکنیم و نمیبینیمش که چه دردی میکشه، فقط برای اینکه همون تصویری بشیم که طرف تو رابطه از ما میخواد و این درد داره. دردناکه. اما باز هم ادامه میدیم تا جایی که دیگه هیچ احساس خوب و دوست داشتنی نسبت به درونمون نداریم.
اینجاست که خسته میشیم و احتمالا کوسه میره سراغ طعمه جدیدش و ما میمونیم و این تفکر که دیگه قرار نیست رابطه ی صمیمی و درستی با دیگری داشته باشیم.
این داستان پایان تلخ تر دیگه ای هم میتونه داشته باشه، اینکه طرفی که سالها آزار داده، برمیگرده و میگه: دلم برات تنگ شده!! .
.
به گذشته ها که نگاه کنیم، کوسه هایی از خاطراتمون سرک میکشن و میگن: " سلام " برگردم؟
مواظب سلام ها و دلتنگی هامون باشیم...
گاهی تنها آینده است که تو را زنده نگه میدارد
آینده ای که نمیدانی چیست
و آیا اساسا ارزش زنده ماندن دارد ...
و تنها امیدهمان اینده ی نامعلوم است که التیام بخش دردهای روزهای من است
میتوان با آدم ها در حد یه آشنا بود
سلام کردن، لبخند زدن و گاهی احوالپرسی های کوتاه
میتوان با آدم ها در حد یه دوست بود
نه خیلی صمیمی که رازهات رو بگی
اما گاهی از عقایدت بهش میگی و عقایدش رو می شنوی
میتوان با تعدادی از آدم ها صمیمی تر بود
و حضورشون رو برای زندگیت لازم بدونی
برای شنیدن حرفای دلش و گفتن حرفای دلت
برای آرامش های گاه و بیگاه
اگر هم نباشند حرف های نگفته ات بیچاره ات نمی کنند
ولی فقط میتونی تو کل هستی با یک آدم محرَم همه ی وجودش شی
شاید هم تا آخرش نتونی دووم بیاری
چون محرَمیت تمام وجود یک آدم
یعنی بتونی هر حرفی رو طاقت بیاری
هر کاری رو طاقت بیاری
هر چی میبینی و میشنوی به خودت نگیری
و بزاری اون آدم در حضورت با هر آنچه که هست عریانی کند
و تو مامن بلاعزلش باشی
میفهمم اصلا کار ساده ای نیست و دشواریش در کلام نخواهد گنجید،
فقط این رو میدونم خوش به حال اون آدمی که تو کل هستی تنها مامن یک آدمه
و از اون خوشبخت تر کسیه که همچین مامنی داره.
چه خوب حال چشمانم را میفهمم
وقتی به من خیره می شود در آینه اتاقم
حرارتش را و غرور زنانه اش را نیز می فهمم
و تردیدش را برای اتصال به قلبم.
او هم هوای دلم را نگاه میدارد و صبوری می کند.
دست میبرم تا با مداد نقاشی زنانه ام مشکی پوشش کنم
و حالش را یکرنگ شوم.
چشم های زیبای داغ من، هوادارتان هستم
تا همیشه
دیروز تو کلاس یوگا وارد فضایی شدم که روی یه تخته صاف رو رودخونه ای ارام و بدون موج خودمون رو تصور میکردیم . معلق رو آبی زلال و بدون هیچ مانعی که اروم اروم ما رو به سمت جریان اب ملایمش حرکت میداد
تونستم خودم رو اروم رو اب تصور کنم ولی به محضاینکه مربی گفت هر وق خواستید با حرکت دست هاتون خودتون رو به سمت چمن کنار رودخونه حرکت بدید
من زود خودم رو رسوندم و رو چمن دراز کشیدم
دلم نمیخواست خیلی معلق رو آب باشم. چمن و زمین رو ترجیح میدادم
وقتی از تک تکمون پرسید که تونستیم راحت و معلق روی اب باشیم یا نه
گفتم که زود اومدم رو خشکی
گفت: نگرانی از معلق بودن نشانه ی ترس های ضمیر ناخودآگاهمونه
بعضی هامون از جونورا و حشره ها ترسیدیم
بعضی ها از درخت یا صخره ایکه وجود نداشت
بعضیامون از موج
و خلاصه هرکدوممون دیروز با ترسامون روبرو شدیم
اگاهی از ترسهامون خودبخود عکس العملمون رو بهتر میکنه
بخصوص که خیلی از این ترس ها ژنتیکی و اکتسابی.