موسیقی ترانه ی عاشقانه ی توست
که جانم را به آوای خویش می رقصاند
و من
سال هاست که آرزو دارم نامه ای به نوای تو،برایت بنوازم
موسیقی ترانه ی عاشقانه ی توست
که جانم را به آوای خویش می رقصاند
و من
سال هاست که آرزو دارم نامه ای به نوای تو،برایت بنوازم
آنکه همیشه به شوخی های من خندید
و به عشقبازی های احمقانه ی کودکانه ام دل باخت
آرام من بود وبس
امروز زندگی به من یادآور شد
که خیلی از آدم ها نیاز دارند که آنی نباشند که می نمایند
تا شاید دوست داشتنی تر باشند
امروز آدمی
از واهمه ی کلاه دیگری بر سر،
با دست هایش ، خود کلاهی می گذارد
تا مگر روز کلاهبرداری های دست جمعی
منت دیگری برای برداشتنش نباشد
من انسانم
انسانی که به همه ی نیاز های خویش
چشم دوخته است
مرا چه هراسی است که از نیاز خویش
به مسلک مردمان مسلمان نام عمل کنم یا مسیحی
هر آنچه را که دنیا به من می بخشد
با آغوش باز می پذیرم
اگر
شادیم و پروازم از آن باشد
حتی اگر مسلک ها آنرا(نیازم را) به اسم خود کرده باشد،
من خواهان آنم
بگذار مرا هر مسلکی به نام خویش، زند
که مرا مسلک مقصد نیست و
رهایی جانم آرزوست
این روز ها گنجشک ها عجب دلی پیدا کرده اند
و کش تفنگ بچه های تخس کوچه های شهر
هنوز تاوان بال شکسته پرنده های درخت های باغچه ی ما را نداده
چشم هاشان به دنبال پرنده های باغچه ی توست
دریغ و صد افسوسشان باد
که گنجشک ها از جور زمانه عقاب گشته اند
کفشدوزک ها که تا دیروز
کفش هایمان را وصله می زدند
به جرم راه رفتن من و تو
پایشان شکسته شد.
و امروز کفشدوزکی نه برای پاهایم!
برای قلبم می خواهم
که تکه هایش را به هم وصله کند.
آیا کفشدوزکی، هنوز هست؟
جیرجیرک ها حتی شب نمی خوابند
تا شاید قورباغه های شالیزار
خوابشان برَد
و صدای او ثانیه ای
فراتر از صدای قورباغه ها باشد.
و چه بسیار ترحم، به جیرجیرک
که عمر خود را به پای جیر جیرکردنی فراخ تر
تباه می کند
حماقت تو
خواسته یا نخواسته
کام ما را شیرین می کند
وفردایمان به لطف نادانیت
روشن است
فقط
خدا کند تا فردا
مردمانم
به الاکلنگ بازی عادت نکنند