قفس که پرنده را در خود گرفت
و برایش آب و دانه گذاشت
نه از دلتنگیش بود
و نه مهربانی داشت
صدای خوش پرنده
که گوش قفس را می نواخت
شرط آب و دانه است
و بلبل لال بی شک آزاد ماند
قفس که پرنده را در خود گرفت
و برایش آب و دانه گذاشت
نه از دلتنگیش بود
و نه مهربانی داشت
صدای خوش پرنده
که گوش قفس را می نواخت
شرط آب و دانه است
و بلبل لال بی شک آزاد ماند
دیروز
خانواده ام همه ی دنیای من بود
باغچه مان همه ی زمین
به لامپ می گفتم خورشید
به چراغ می گفتم ماه
امروز که در این شهر غریب ام
نه دنیایی مانده
و نه از زمین و خورشید و ماه خبری است
برای پدربزرگ
چه فرقی می کرد
شاه باشد یا رئیس جمهور
او روزگار خود را می دید
و همیشه فحش می داد
مادربزرگ که مرد
لابد مادرم گریست
پدربزرک که مرد
مادرم پشت جنازه اش تا قبرستان سخت گریست
مادربزرگ که مرد
هم من گریستم و هم پدر گریست
اما
پدربزرگ که مرد
من روزها
با یاد صبحانه های گرممان
می گریستم
و من به خاطر ندارم که می گریست و که نمی گریست
امروز که شرع هم مسکرات را حرام کرده
در زیر زمین خانه اش
ترانه ای به شدت تخمیر انگور سر می دهد
تا لحظه ای زمانه اش از یاد برود
چند روزی است
که جوان شعر دیروزم را به باور نشسته ام!؟
وقت آن رسیده که شعر نوییبه دنیا آورم
که سال هاست باردارشم!
شاید اگر دیروز ماهی ها می خوابیدند
ماهی هم بر می خواستند
اما امروز ماهی های عظیم الجثه هم حتی،
وقتی از خواب برمی خیزند
قورباغه اند
تو را می بوسم و می بخشم
پیشکش به همه ی آنانی که سال هاست
دندانشان برای تو تیز است
و چنگال هایشان را از تو
لحظه ای بر نمی گیرند
تا مگر بی نصیب نشوند.
می بخشمت
و می گذرم از تو.
از تو و تمام تعلقاتی که در تو جای خواهم گذاشت.
خوب می دانم که دلم از تو
و خاطره های با تو بودنم
بسیار یاد می کند.
اما
به خاطرات تو شاد بودن به!
از سال ها بی خاطره ی خوش ماندن در توست.
می روم
تا خاطرات شیرین کودکیم
به تلخی های این روزهای جوانی
در تو محو شود.
مرا چه فرقی است!؟
در سرزمینی بمانم که خورشید زودتر در آن طلوع خواهد کرد و یا مهتابش زودتر بر دل آسمان بر می آید.
هر جا که باشم،
سر بر بالین هر سرزمینی که بگذارم،
حتی اگر خاک آن سرزمین
عطر شقایقی را در خاطر نیاورد،
این مرا کافی است
که آنجا، باز
من باشم و او باشد و عشق.
برای ناراحت بودن بی بهانه باش و برای شادی پر بهانه!
بدی را دیر باور کن و خوبی را در دم به جان بخر.
زندگی بازیچه ی کوچک دست ها و حرف های ماست!
آنرا خوش برقصان.
آنگاه که من تو را طلب دارم
و بازی های کودکانه و
عروسک های رنگارنگ
بهانه ای از برای فراموشی تو نیست
چه کسی توان آن دارد
تو را از خواستن من دور کند
و فاصله گستراند.