امروز که شرع هم مسکرات را حرام کرده
در زیر زمین خانه اش
ترانه ای به شدت تخمیر انگور سر می دهد
تا لحظه ای زمانه اش از یاد برود
امروز که شرع هم مسکرات را حرام کرده
در زیر زمین خانه اش
ترانه ای به شدت تخمیر انگور سر می دهد
تا لحظه ای زمانه اش از یاد برود
چند روزی است
که جوان شعر دیروزم را به باور نشسته ام!؟
وقت آن رسیده که شعر نوییبه دنیا آورم
که سال هاست باردارشم!
شاید اگر دیروز ماهی ها می خوابیدند
ماهی هم بر می خواستند
اما امروز ماهی های عظیم الجثه هم حتی،
وقتی از خواب برمی خیزند
قورباغه اند
تو را می بوسم و می بخشم
پیشکش به همه ی آنانی که سال هاست
دندانشان برای تو تیز است
و چنگال هایشان را از تو
لحظه ای بر نمی گیرند
تا مگر بی نصیب نشوند.
می بخشمت
و می گذرم از تو.
از تو و تمام تعلقاتی که در تو جای خواهم گذاشت.
خوب می دانم که دلم از تو
و خاطره های با تو بودنم
بسیار یاد می کند.
اما
به خاطرات تو شاد بودن به!
از سال ها بی خاطره ی خوش ماندن در توست.
می روم
تا خاطرات شیرین کودکیم
به تلخی های این روزهای جوانی
در تو محو شود.
مرا چه فرقی است!؟
در سرزمینی بمانم که خورشید زودتر در آن طلوع خواهد کرد و یا مهتابش زودتر بر دل آسمان بر می آید.
هر جا که باشم،
سر بر بالین هر سرزمینی که بگذارم،
حتی اگر خاک آن سرزمین
عطر شقایقی را در خاطر نیاورد،
این مرا کافی است
که آنجا، باز
من باشم و او باشد و عشق.
برای ناراحت بودن بی بهانه باش و برای شادی پر بهانه!
بدی را دیر باور کن و خوبی را در دم به جان بخر.
زندگی بازیچه ی کوچک دست ها و حرف های ماست!
آنرا خوش برقصان.
آنگاه که من تو را طلب دارم
و بازی های کودکانه و
عروسک های رنگارنگ
بهانه ای از برای فراموشی تو نیست
چه کسی توان آن دارد
تو را از خواستن من دور کند
و فاصله گستراند.
تنها ثانیه ای شاید
کافی است برای پرسیدن:
بهای تمام لحظه های زندگیت این بود
که امروز آنی باشی که هستی؟
نگاه خویش را ،باز می شویم
هر روز.
از دیروز کوچ خویش.
تا دنیای خویش را در ذهن،
به چالش کشم.
و بار دگر ،باز جویم از او
که فردایم را چه می شود!
اگر امروز مرا
در چنگال خویش حبس کنی؟
هر سال زمستان
سرمای بیشتری به همراه دارد
و دستان پینه بسته ی یخ زده ای
که سعی دارد با دَم خویش اندکی گرم شود.
اما دریغ که گرمایی دیگر در وجود نمانده
در این روزگار همسایه غریب.
امسال زمستان امید چه دارد که
هنوز برف خویش را در خود بر تابیده؟
با طلوعی دیگر
فرصتی باز،
خواهم یافت تا تو را به باور خویش دریابم
و دوباره چشمانم به جهانی گشوده گردد که تو
در آن، باغ عشق آفرینی کرده ای
و بذرهای عشق ما را به شالیزارمحبت خویش نشانده ای.
و در این میان
من تنها حسرت تو را دارم ای دوست
که بذرت را کجا گم کرده ای
و کجا تنها مانده ای؟!
در انتظار تو می مانم .
در انتظار تو می مانم
تا مرا به بذر خویش همراه شوی.
به امید آن روز
که بذر درونمان در کشتزارعشق او هزاره شود
و هزاران هزار بذرعشق زاید
تا جهانی عاشقانه باید.