گدوک

گدوک به معنی جایی در کوه که برف زیادی می بارد و رفت و آمد مشکل است . عین زندگی ;

گدوک

گدوک به معنی جایی در کوه که برف زیادی می بارد و رفت و آمد مشکل است . عین زندگی ;

۸۳ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۱
مهر

قطره ای بودم سرگشته سرای زمین نام.

از جنس آب اما سرگردان به خاک.

و چه ژرف فاصله ی ما.

مدهوش آن بودم که چنین در تضاد چرا؟

و در این اندیشه سرگردان،

ابر را با خود دیدم.

یک حس مشترک،

گویی مرا به سوی خود می خواند.

خواستم با او باشم.

در کنارش.

همراه با حسی مشترک.

من تنها نبودم،

قطره های دگری نیز چون من سرگردان حس گم کرده ی خویش.

یک روز عصر خواستن خود را به هم نشاندیم

و طاقت ماندن را از خود دریغ دانستیم

و راهی شدیم چون دگر، ماندن را بر آرزویمان حرام نامیدیم.

بر هم غلطیدیم،

کوچه به کوچه به جوی آب،

جاده به جاده به رودخانه،

شهر به شهر به رود،

و سرزمین به سرزمین،

تا به منزلگه سرگردانیمان،

دریا پیوستیم.

برخی به دریا قانع.

برخی به چاله های رودخانه.

اما من، حس پرواز نمرد.

دریا مرا به خورشید آشنا کرد.

چه حرف های ناگفته بین ما که نرفت.

آنچنان دوستیمان در هم رفت که خورشید مرا از خود خواست

و من او را از خود.

آنجا بود که من در حرارت خواستنمان پرواز را تجربه کردم.

اما من هرگز به خورشید نرسیدم

 و ابری شدم رهاتر از خورشید.

چون برکتی بر خاک

در گامی چون باران.

چون سایه ای بر سر

در گامی میان آسمان سوزان.

چون ....

خورشید تنها بهانه ی پرواز بود و من

هرگز بهانه ی پروازم را فراموش نخواهم کرد

خورشید هر چند آرام من نبود 

اما من در دوستی خورشید آرام یافتم

و تو ای خورشید زندگانیم،

آرامم،

 تو را دوست می دارم.

  • سمیرا ملک پور
۱۱
مهر

آنجا روم که آرامم آنجاست

 

زندگی به دلم نمی چسبد

آری . دیر زمانی است که زندگی به دلم نمی چسبد

و آنچه می کنم گویی همه به هیچ می­رود

 

فاصله ها چه بسیار شده است

و خودم را جا مانده، چه دور می بینم

 

احساسم را دوست ندارم

نگاهم را، کلامم را، بودنم را

و حتی نفس کشیدنم را

 

به نگاه دیگری چه الواح تقدیر­آمیز

و در نگاه خویش چه پوچ، زندگی بی حاصل

 

نمی دانم . شاید تمام لوح­ها برای چشم های آنها بود

 و نه نیاز دل خویش

 

خود به سویی می­روم که دلم به راه دگر است

و دل به سویی می­رود که نمی­شناسمش

 

دیگر چیزی برایم نمانده است تا بدان دل بندم

و نه چیزی که دل به آن آرام گیرد

 

خود اینجایم و آرامم جای دگر

مرا بی­آرام چه کار است در این بیراهه

 

امشب برآن شدم تا فردا به آرام خویش سربسپارم

و آنجا روم که آرامم آنجاست.

 

اگر بر بی­آرامی من سهمی بود

ایمان دارم که در این سال­های مدید بی­آرامی سهمش ادا گشت

و کنون سهم آرام من است.

 

من فردا آرام خواهم گرفت

و به سوی خویش بازخواهم گشت

و خود خواهم شد

خودی که حسرت آنرا دیگر به دل نخواهم چشاند.

 

و تو ای دل!

شاد باش بر این نوید که فردا با من خواهی بود

و نه با دیگری من.
  • سمیرا ملک پور
۱۱
مهر

ثانیه ها اضطراب در پی دارند

و هزاران هزار نگاه

در انتظار آمدن لحظه ی آخر

لحظه ی تعیین سرنوشت ما

سرنوشتی که می تواند سیاه یا سپید و حتی شاید رنگی باشد

سرنوشتی که خورشید را به طلوع می کشاند

و یا شاید غروب برایمان بسراید

چشم های مضطرب

تپش های قلب پر از انگیزه و تلاش و امید

و در پشت همه اینها تنها یک ثانیه است که می تواند به من

و همه ی ما کمک زیادی کند

ثانیه ای که بهارها ، گل ها، ابرها و حتی رودها

هرگز از دستش نمی دهندش

پس چرا من و تو بگذاریم ثانیه ها از دست روند

دریاب

دیگر وقت آن رسیده است که

حتی ثانیه ها را دریابیم تا سال ها را در مشت خود بگیریم

باید رفت

باید رفت و تمام احساسات، خاطرات

بهانه ها و همه ی دردها را به

گوشه ای رها کرد و خود عبور کرد

باید به مقصد اندیشید

راه چندان طولانی نیست

مقصد در همین چند فرسخی است

آنجا سرفصل یک عمر است

به مقصد که رسیدیم

زمان بسیار یافت می شود برای پریدن به عمق احساس

به عمق عشق

به عمق خاطرات

و زمان هست تا در دریای با هم بودن شنا کنم

و زمان هست تا درنگی در کنار رود خاطرات زندگی داشته باشیم

آری

به مقصد که رسیدیم

حتما درنگی خواهیم داشت

کنون، وقت بستن توشه است

پس برخیزیم

و یار باد با ما پروردگار توانا
  • سمیرا ملک پور
۰۲
مهر

آنجا که عشق پی در پی به دنبال تو می آید

و ثانیه های زندگیت را با خود اجین می کند

بدان که سرانجام تو را با خود خواهد برد

زیرا عشق تنها برنده ی جاودان زندگی است

و در آن لحظه که قلبت به حس عشق تپید

بدان که دیگر برای خود نخواهی زیست

و دیگر پاهایت بر روی زمین

گام نخواهد برداشت

و از آن لحظه

این قلم عشق است که سرنوشت را برای تو رقم خواهد زد

و تو ای صمیمی

پیش از آنکه عاشق شوی

خوب چشم هایت را بگشای

تا ببینی که قلبت

برای چه خواهد تپید

و آنگاه عاشق شو

تا عشق زندگیت را بسراید

تا تو را از روزمرگیت در آورد

و یخ وجودت را قطره ای کند

که به دریا پیوند خواهد خورد

زیبایی را در زشتی حقیقت خواهد بخشید

و شیرینی را در تلخی

و فریاد را در سکوت

و درمان را در درد

و چه اعجاز می کند حقیقتی که شناخته نشد

و اگر شد

چه شد که به فراموشی رفت

در حالی که عشق

مستحق فراموشی نبود

و چه گستاخانه

به سخره گرفته شد

آنگاه که به ظاهر

به خاطر ماند

فریاد من   برای درک عشق است

اما نه عشق کوچه پس کوچه های شتاب و تردید

نه!

من از عشق شاهراه زندگی سخن می گویم

من از عشق درون سخن می گویم

همان حسی که اکنون بر تو مُهر درنگ زده است

کاش

لحظه ای با خود دیگر تعارف نکنیم

و احساسمان را مقدس بداریم

و چون سلطان عشق

جاودانش گردانیم

 

 

به امید روز قداست عشق.

 

  • سمیرا ملک پور
۰۲
مهر

از پیله ات برون آی و پروانه شو

                      پروانه چشم به راه توست

و بالهای پروانه هنوز،

                     به تو می اندیشند

و بدان پیله ات سهمی از زندگی است

                              و نه تمام آن

کنون که سهمش به سر رسیده

                               از آن برون آی

تا زندگی به جریان خود زیبا بماند

             و تو را در زیبایی خویش شریک گرداند

 

یادمان باشد پیله ها تنها واسطه اند

بین ما و زیبایی

      بین ما و پرواز

             بین ما و تجربه

پیله ات را بشکاف

          تا دنیا را به چشم پروانه نیز دیده باشی.
  • سمیرا ملک پور
۰۲
مهر

رودی شو

روان به سوی آرزوهای دیرینه ات

به سوی بی کرانه ی آب

چون اقیانوس

و از هم اکنون

اقیانوس بودن را تجربه کن

و سنگلاخ های زندگی را یا بگذار و روان شو

یا در انتهای نا پیدای وجودت دفن کن

و برایش مرجان های زیبا بیافرین

اقیانوس شو

چون اقیانوس همه چیز را در خود جای می دهد

بی آنکه سر ریز کند

اقیانوس شو

چون اقیانوس هر روز تمام دردهای خود را به شن های ساحلش می کوبد

و باز می کوبد

                و باز می کوبد

گویی درد خویش را نوایی خوش می نوازد

و یا با ساحل خویش همنوایی دارد

اقیانوس شو

چون اقیانوس درد خویش را به رقص می نشیند

اقیانوس شو

 چون اقیانوس به هیچ کس اجازه نمی دهد پایانی برایش تصور کند

اقیانوس شو

چون اقیانوس ماندنی است

و بمان چون اقیانوس، ماندگار
  • سمیرا ملک پور
۰۲
مهر


یادمان باشد

که لحظه ها بی وفاترین بی وفایان است

آنچنان می آید که گویی تمام عمر به پای تو نشسته بود

و آنچنان می رود که گویی درنگی هم حتی ما را ندیده است
  • سمیرا ملک پور
۰۲
مهر


آنگاه که تنها می مانی

  و خورشید طلوعش را از تو دریغ می دارد

          خدای تو کجاست تا خورشید را به نام تو کند

آنگاه که پر از غم

  در گوشه ای ماتم زده می نشینی

             خدای تو کجاست تا غمت را بهانه ی شادی کند

آنگاه که دریا موجش را به ساحل وجودت نمی کوبد

           خدای تو کجاست تا ساحلت را موج موج نمور کند

و آنگاه که عشق تو را بر سر بازارچه ی زندگی به تاراج می برند

         خدای تو کجاست تا عشق را از او گدایی کنی

آیا تو،

همان پرتو خورشیدی نیستی که می خواست رها باشد

و خود بدرخشد

و تو همان درخششی نبودی

       که بی درنگ به تاریکی شتافت

                          به امید نابودی آن

اما دریغ که ندانستی

        که ساکنان این کره ی خاکی

                عشقت را و پرتوت را می دزدند

اگر

            با او نباشی

و دریغ که ندانستی

     رهاییت بدین معنا که می گویی

                     عین اسارت و وابستگی است

و ندانستی که وابستگی ات

         بدین معنا که می گویم

                      عین رهایی است

و تو

خداییت را بر سر کدامین بهانه

        و یا کدامین شادی و کدامین ماتم ترک کردی

                           کاینچنین درمانده ی خداداده ها شدی

درنگی کن !

خورشید هنوز هم

               هر روز صبح

               در انتظار تو می نشیند

شاید

چشم ِ انتظارش

           به آمدنت روشن شود.
  • سمیرا ملک پور
۰۲
مهر


راز نخل ها

 

راز نخل ها چیست

                راز سکوتشان

                             غربتشان

                                راز وقار و تنهاییشان

گویی هزاران حرف ناگفته در گلو مانده

                 گویی هزار اشک به پلک خشک گشته

                              گویی فریادها بر لب نشسته

شاید از آنروز که

       شیر مرد خلقت  با تمام ابهت و مردانگی اش

                با تمام پاکی و بزرگی اش

                           و با تمام زخم ها و دردهایش

                                        هیچ محرمی نیافته بود

این نخل ها بودند که سوگند یاد کردند که جاودان، غریب بمانند

                                 و غربت مرد تنهای مدینه را در خود جای دهند

این نخل ها بودند

        که تمام وجود خود را به روزه ی سکوت واداشتند

                     و برای افطارشان ثانیه ای را نخواستند

آری

   تنها چاه تاب آورد                                                                     

         اوج این درد را در خود به عمق تنهایی برد

و تنها نخل بود که

             پیمان خود را نشکست

                  پیمان راز نهفته ی تکیه های خسته ی علی

                           و چه قدر در آن دم جای زهرا خالی مانده بود

دیروز

   تنها مرهم تنهایی این مرد پرمهابت اما مظلوم بود

 و امروز علی از تنهایی

           به نخل روی آورد

                 یعنی نخل ها تنها محرم زمانه بودند؟

و آنجا، ابتدای غربت نخل بود

           ابتدای حس جاودانه ی

                  به سودا نشسته اش

 و تنها نخل توانست

            و تنها نخل تحمل کرد

                  و تنها نخل تاب آورد

 

علی نیز می دانست

              که تنها نخل  می تواند تاب آورند

                                                            تنها او.

  • سمیرا ملک پور
۰۲
مهر

مهربان روزگار من

 

بدان

که تا آخرین ثانیه ی زندگی ام

به انتظارت می نشینم

خدا نکند!

و اگر نیامدی

کودکم

به جای من

   به انتظارت خواهد نشست

تا از انتظار آمدنت

              نکاهیده باشم

واینچنین

       انتظارم را جاوید خواهم کرد

                                حتی به مرگ خویش.
  • سمیرا ملک پور